نرجس خانومنرجس خانوم، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

من و نرجس بانو

شروع تمرینات جدید

امروز بازیهای خواندن رو شروع کردیم فک کنم چون از قبل بازی ریاضی رو انجام دادیم و اینکه دارم از رسانه استفاده میکنم خیلی خیلی خیلی خوب ارتباط گرفتی امیدوارم همینطور عالی پیش بریم و دایره واژگانت خیلی سریع رشد کنه فقط چون خودم خیلی هیجان داشتم و از عکس العملت کیف میکردم یادم رفت عکس و فیلم بگیرم  تمرینات چشمی رو هم شروع کردیم واسه خواندن کوانتومی
18 اسفند 1397

عکسای هجده ماهگی به بعد

👆👆👆 اصرار داری جورابتو پای منو بابات کنی و اندازه هم بشه 😬    👆👆👆 در حال آماده شدن واسه فلش زدن کارتهای بازی ریاضی ۶۳ روزه 👆👆👆 آماده شدی بریم واکسنتو بزنی  اینم از شیطونیات بعد واکسن با اینکه تب داشتی سرما هم خورده بودی دندونم داشتی در میاوردی ولی بازم شیطونی میکردی جای همیشگیت خونه کشویی🤩 این کشوی کمدت رو همیشه خالی میکنی و خودت میری میشینی توش که البته جدیدا از این جا به عنوان پله واسه صعود به طبقات بالاتر استفاده میکنی 😭 کنجد خوردن نرجس خانوم خونه عمه بزرگه 😁  از رو مبل افتادی پیشونیت خورد زمین خونی شد بس شیطونی میکردی و همش میخواستی بیای ...
18 اسفند 1397

پیشرفتهای هیجده ماهگی

واقعا حق داشتم چند ماه قبل تب  واکسن هیجده ماهگیتو داشته باشم خیلی خیلی اذیت شدی خیلی تب داشتی یهو سرتو میچرخوندی و میلرزیدی ترسیدم تشنج کنی بردمت دکتر گف طبیعیه و شیاف و شربت استامینوفن داد که شیافت کردم تبت اومد پایین و خدارو شکر خوابیدی ولی مکافات من و بابات از فرداش شروع شد . بعد واکسن فقط میگفتی  ناخام  یا نِیخام کلا هیچی رو  حتی می می مامانو نمیخواستی فرصت خوبی بود که از شیر بگیرمت ولی به زور بهت شیر میدادم آخه شیر پاستوریزه رو اصلا دوست نداری واسه همین اصلا قصد ندارم کمتر از دو سالگی از شیر بگیرمت ولی با این حال خودتو ننداختی شیطونیات سرجاش بود لنگان لنگان شیطونی میکردی 😊 جای واکسنت هنوز کبود و سفته 😖 ...
10 اسفند 1397

امروز خیلی خوشحالم کردی دخترم

واااای چه حس قشنگیه وقتی دخترت حرفتو گوش میکنه امروز دو بار کاری رو که گفتم انجام دادی یه سری بعد از ظهر گفتم برو بالش بیار تا می می بدم خوابت کنم. با اینکه تو پذیرایی یه بالش گذاشتم ولی رفتی تو اتاق خواب بالش مخصوص خواب رو زور میزدی بیاری که خودم اومدم همونجا خوابت کردم همین الانم که گفتم برو گوشی مامان رو بیار رو دسته مبله رفتی برام آوردی قربون اون دستای کوچولوت بشم 😍
9 اسفند 1397

مادرانه

نصف شبی اومدم بگم فردا نازگل دخترم یک سال و نیمه میشه  😉 😆 🌸 هیجده ماهگیت مبارک عشق کوچولوی خونمون   🌸 دستتو که بلند کنی به زور به ظرف شویی میرسی امشب بابا جون املت درست کرد خوردیم همینکه ظرف خالی شد سریع ظرف و برداشتی و رفتی طرف آشپزخونه و با تلاش فراوان بشقاب رو گذاشتی تو سینک البته در واقع انداختی تو سینک دختر قد بلندم  😍 خیلی تلاش کردم پیرهنمون رو واسه فردا آماده کنم که قبل واکسن زدنت بریم آتلیه عکاسی یه عکس خانوادگی بگیریم ولی خب نشد لباسمون هنوز آماده نیست  ولی خیلی خیلی خیلی خیلی استرس دارم واسه این واکسنت بس همه گفتن خیلی سخته و بچه اذیت میشه ...
21 بهمن 1397

کلاه گفتن یهویی

امروز صبح در یه جعبه کادویی رو ، رو سرت گذاشته بودی و میگفتی کلاه کلاه ( با آهنگ ) اولش نمیفهمیدم چی میگی دقت کردم متوجه شدم داری میگی  کلاه بغلت کردم و بوسیدمت و با هیجان گفتم آفرین آره کلاهه اونوقت واکنش تو میدونی چی بود !؟ خودتو از تو بغلم کشیدی بیرون و نگام کردی گفتی بله؛ با یه حالت طلبکارانه و عاقل 😆😜 که آدم احساس میکرد مثلا بهش میگی دو ساعته میگم کلاه نمیفهمی خب 😁 شیرین زبونم ما به تو افتخار میکنیم 😘 بعدشم رفتیم پایین گذاشتمت رو نیمکت کنار مهرسا و خودم رفتم رو یه نیمکت دیگه که گفتی عکس یعنی عکستو بگیرم منم کلی عکستونو گرفتم  البته جون نور میافتاد تو گوشی اصلا نمیدیدم صفحه گوشی رو ولی همینطور از حفظ چند تا...
16 بهمن 1397