نرجس خانومنرجس خانوم، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

من و نرجس بانو

دختر شکمو 😉

10 شهریور 98 ظهر بابات تو اتاق خواب خوابیده بود من و تو هم تو اتاق بغلی با هم بازی میکردیم تا بابات استراحت کنه یهو بلند شدی گفتی  _  باید برم  _ کجا بری دخترم ؟ _  برم شکلات بخرم . بیاااا _ برو شکلات بخر بیا با هم بخوریم بابات تو اتاق بغلی خواب بود رفتی بهش گفتی _  بابا شکلات میخوری ؟ خلاصه راضی شدی تنهایی بری خرید  😉 رفتی رو اپن آشپزخونه دست زدی و چیزی نتونستی برداری باز اومدی سراغ خودم گفتی  _  تو برو شکلات بخر 😇😇😇 هی با دستت کمکم هم میدادی که بلند شم مثلا 😅😅. دیگه منم بلند شدم رفتم دو تا از این ویفر رنگارنگا که قبلا ما بهشون میگفتیم کارملا برداشتم تو هم همینطور دنبالم میومدی تو آشپز...
10 شهريور 1398

روزهای آخر قبل دوسالگی دخترکم

دوشنبه 31 تیر 98 : میخواستی دست مامانو گاز بگیری اشتباهی دست خودتو گاز گرفتی بعد با تعجب 🙄🤔جاشو رو دستت نگا میکردی  👇👇   حکایت شدت خستگی و مقاومت نرجس برا خواب تا وقتی که نشسته و تکیه زده به پشت مامانی خوابش میبره  👇👇👇     پنجشنبه 10 مرداد 98 : چون خاله طاهره اینا یزد دکتر رفتن یسنا جون اومده خونه خودمون پارسا و مهسا و مهرسا هم اومدن اینجا بعد از کلی بازی و لکه گیری مبلایی که نرجس بانوی من خط خطی کرده بود وقت نماز همه دارن نماز میخونن 👇👇     پیشنماز : پارسا دخترا از راست به چپ : مهرسا ، نرجس ، یسنا ، مهسا   17 مرداد 98  : دخترکم ...
21 مرداد 1398

دوسالگی نرجس بانو 😍🤗

واقعا خدا یه فرشته کوچولوی نازنین رو برای من فرستاد تا بفهمم روی زمین هم میشه تو بهشت بود وقتی همدمت یه دختر پاک و مهربون و ناز و پر احساس باشه این روزام پر شده از دخترکی که عاشق کتاب ،عاشق خاموش و روشن کردن برق ، عاشق خالی کردن کشوی کمدهاست ، عاشق نشستن تو کشوی کمدشه ، عاشق بریز بپاش خونه و کنجکاویه  دخترک دوساله ی  من ،برام به اندازه هزاران سال شادی آورده ❤❤❤ من عاشق بیست و یکمین روز از مرداد ماهم چون لذت بخش ترین حس دنیا رو تجربه کردم 💖💖💖   کاش بدونی که چقدر دوستت دارم وقتی صدای قشنگ کودکانه ات رو میشنوم دلم میلرزه و هیجان زده میشم یه جورایی از خودم جدا میشم و همه ی وجودم برای تو میشه برای خنده ...
21 مرداد 1398

3 مرداد 98

 🥳🥳🥳 3 مرداد 98 با شعر خوندن روح انگیز دخترم بیدار شدم از خواب 😚😚😚😍💃 طبق معمول صبح قبل از مامان بیدار شدی و میخواستی بیدارم کنی ولی چون من هنوز خوابم میومد پشتمو کردم بهت و خوابیدم 😉😇 بعد از اینکه چند دقیقه با عروسکت بازی کردی اومدی کنارم و خودتو چسبوندی بهم و برام شعر تاب تاب عباسی رو خوندی 😍😍😍😍😍 واااای 🤗🤗 احساس کردم کل خوشیهای دنیا مال منه تاب تاب عباسی اُدا منو نَنازی (نندازی) اِنازی (بندازی) تو بعَلِ(بغل) مامان اِنازی(بندازی) مرتبه دوم هم به جای تاب تاب عباسی. گفتی تاب تاب خدایی کلی بوست کردم و قربون صدقه ات رفتم بعدش که خواستم با هم تاب تاب عباسی رو بخونیم تا که گفتم تاب تاب عباسی تو گفتی شاه نداره  😜 فهمیدم...
3 مرداد 1398

یادآوری خاطراتم 😉 البته با بعضایشون هنوزم درگیرم 😊

🌺 تقدیم به مادران حال و آینده 🌺 : چند ساعت خواب پیوسته بزرگ‌ترین آرزوی همه مادرانی که در طول شب به شیرخوارشان شیر می‌دهند، همین است: چند ساعت خواب پیوسته. اصلا مهم نیست که نوزاد عزیز شاید 12 ساعت هم بخوابد. وقتی قرار باشد هر یک ساعت یک بار بلند شوی و بچه را شیر بدهی و آروغ بگیری و دوباره بخوابانی، همه آن 12 ساعت کوفت آدم می‌شود! طوری که آدم آرزو می‌کند فقط 4 ساعت بخوابد، اما پیوسته. آرزویی که رسیدن به آن برای بعضی‌ها 6 ماه، بعضی‌ها یک سال و بعضی‌ها چند سال طول می‌کشد. بهشت خودش را دو دستی تقدیم زیر پای این گروه آخر می‌کند! یک لیوان چای داغ همیشه ماجرا از "یه لیوان چایی بخورم، حا...
31 تير 1398