خاطرات 12 تیر 99
امروز ساعت پنج و نیم صبح بیدار شدی دیگه نخوابیدی خودمم میخواستم بیدار باشی تا شاید خوابت تنظیم شه که تا الان که دارم تایپ میکنم هنوز نخوابیدی
ظهر رو مجبور شدم یه کوچولو خشونت نشون بدم 😐😔 آخه وقتی ادای خواب رو در میاوردم که تو هم بخوابی مث این چند وقته که یاد گرفتی بازم همه چیز رو رو سرم پرت میکردی که بیدار شم 😥😫خب معلومه دیگه بعد خشونت من گریه کردی 🤢😬 و بالاخره خوابیدی الانم امیدوارم شب هم زود بخوابی 😊
و اما کارایی که باعث میشه همه ی اون چیزا یادم بره 😍
.
.
.
امروز با خرما و بیسکوییت و عسل و کمی کره این دسر خوشمزه رو درست کردیم 😋😍 تو هم کلی کمک کردی 😀
رفتیم عزیز کربلایی رو از تو باغ برسونیمش خونه شون تو باغ گفتی جیش داری رفتیم بردیمت جیش کنی بعد که دستاتو تو روشویی میشستی آبی که میرفت پایین دیدی پرسیدی آبها داره میره تو معده اش ؟ 🤣
بعد از اون رفتیم خونه بابا بخشی اینا اونجا یه آبمیوه دادن بهت داشتی میخوردی که همون موقع خاله طیبه اینا اومدن تندی رفتی آبمیوه رو گذاشتی تو یخچال و جلو در یخچال وایسادی دستاتو به پهنای یخچال باز کردی که مثلا کسی نتونه در یخچالو باز کنه میگفتی یخچال وسیله شخصی منه کسی نباید بهش دست بزنه 😀
بعد بابات آبمیوه رو از یخچال در آورد بهت داد دیگه کنار رفتی خاله ازت پرسید الان یخچال وسیله شخصی توئه ؟ گفتی نه یخچال بابا بخشی ایناست 🤣🤣🤣🤣