نرجس خانومنرجس خانوم، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

من و نرجس بانو

خواب بد

1400/7/26 4:25
306 بازدید
اشتراک گذاری

امشب ساعت 3 نصف شب داد زدی مااماان😱 و از خواب پریدی . من و بابا جونت از خواب بیدار شدیم و بغلت کردیم بهت اطمینان دادیم چیزی نیست و ما همیشه کنارتیم از یه حشره حرف میزدی

بعد گفتی گشنمه لقمه کوچولو نون پنیر دادم خوردی رفتی جیشم کردی ( خرس خوابالو رو هم میخواستی ببری تو دستشویی 😆 اومدم ازت گرفتمش گذاشتمش کنار در. تا این حد ترسیده بودی ) ولی خودم همونجا منتظر وایسادم تا جیش کنی چون خیییلی ترسیده بودی . تو تایمی که رفتی جیش کنی و برگشتی سعی کردم ذهنتو از خوابت دور کنم و کلا دیگه شاد بودی 😂 اومدی بدو تو بغل باباجونت پریدی و دوباره شب بخیر گفتی بعدش موقع خوابیدن دست بابا رو گرفتی خوابیدی ولی ده دقیقه نشد که دوباره بیدار شدی و نشستی صورتم طرف تو نبود ولی زود متوجه شدم نگا کردم دیدم نشستی تا اومدم طرفت منو محکم بغل گرفتی و ولم نمیکردی هر چی باهات صحبت میکردم فایده نداشت از خرس خوابالو استفاده کردم و از خودم جدات کردم ولی کلا حرف نمیزدی به شدت نگرانم کردی بازم خرس خوابالو اومد کمکم ولی متوجه شدم اشکات اومده😥 وای قلبم پاره شد😭 تو بغلم کلی گریه کردی باباجونم دوباره بیدار شد لامپو روشن کرد برات آب آورد خوردی گفتی مگس اومده بازم گفتم اجازه نمیدم مگس بیاد. تو بغلم بخواب فردا صبح مگسو با مگس کش یا پیف پاف میکشیم تو بغلم خوابیدی ولی بازم چشات گرم نشده بود که دوباره چشاتو باز کردی زل زدی بهم حرف نمیزدی بعدش گفتی مگس میاد رو دستم باباجون رو گفتم بره مگس کش بیاره الان مگسو بکشیم رفت پیف پاف آورد کنارت قرآنم آورد بالا سرت گذاشتم برات آیت الکرسی خوندم تو بغل باباجونت زیر پتوی باباجونت با هم خوابیدین از ساعت سه و نیم تا الان هنوز بیدار نشدی ولی من دیگه خواب به چشمم نمیاد فعلا بیدارم تا صبح که اگه بیدار شدی زود متوجه بشم

دارم صورتتو میکاوم اگه اثر ناراحتی یا خواب دیدن تو حرکات صورتت دیدم زود بیدارت کنم 

باباجونت میگه بخوابم ولی اصلا نمیتونم😥

امشب همش با خودم میگفتم خوب شد اتاقت جدا نبود

خدایا دخترم رو به خودت سپردم🙏

پسندها (7)

نظرات (1)

زهرا‌بانوزهرا‌بانو
26 مهر 00 11:57
الهیییی عزیزم نرجس جون 
واقعا خواب های بد بچگی خیلی آدمو اذیت میکنه هر چند که وقتی بزرگ میشیم کلی بهشون میخندیم. شما هم نگران نباشین خاله جون انشالله مشکلی نیست. 
منم وقتی بچه بودم برام داستان شنگول منگول رو گفته بودن، شبا همش خواب میدیدم که یه گرگ اومده سراغم، حالا هر چی مامانم اینا میگفتن گرگ تو شهر وجود نداره من باور نمیکردم، همچین با ترس از خواب میپریدم که خیس عرق میشدم و تا چند دقیقه قلبم تند تند میزد. 
ببخشید کامنتم طولانی شد. 
مامان نرجس خانوم
پاسخ
قربونت عزیزم منم جون خودم بچه بودم این چیزا زیاد برام پیش اومده اصلا چیزای ترسناک نمیزارم نرجس ببینه یا داستانهای ترسناک تعریف نمیکنم ولی بعضی وقتا کنار دوستاش که باشه اونا از غول و این چیزا میگن بعدش نرجس زیاد ازم راجع بهشون میپرسه
ولی مورچه رو چند باری مورچه نیشش زده متوجه شدم ترسیده بدم ترسیده از مورچه 🤭