دختر شکمو 😉
10 شهریور 98
ظهر بابات تو اتاق خواب خوابیده بود من و تو هم تو اتاق بغلی با هم بازی میکردیم تا بابات استراحت کنه یهو بلند شدی گفتی
_ باید برم
_ کجا بری دخترم ؟
_ برم شکلات بخرم . بیاااا
_ برو شکلات بخر بیا با هم بخوریم
بابات تو اتاق بغلی خواب بود رفتی بهش گفتی _ بابا شکلات میخوری ؟ خلاصه راضی شدی تنهایی بری خرید 😉
رفتی رو اپن آشپزخونه دست زدی و چیزی نتونستی برداری باز اومدی سراغ خودم گفتی
_ تو برو شکلات بخر 😇😇😇
هی با دستت کمکم هم میدادی که بلند شم مثلا 😅😅.
دیگه منم بلند شدم رفتم دو تا از این ویفر رنگارنگا که قبلا ما بهشون میگفتیم کارملا برداشتم تو هم همینطور دنبالم میومدی تو آشپزخونه بعد چون دیدی دو تا ویفر برداشتم سریع بدو بدو رفتی سراغ بابات و تو همین بدو بدو هات تند تند میگفتی
_ برات بده ، شکلات بده
چون هیچ کسی برا دادخواهیت همراهت نبود 😁 داد زدی _ برا منه ، برا منه 🤣🤣🤣🤣🤣
دخملی شکموی من 😘
اینم عکسای موفقیتت 😉👇