نرجس خانومنرجس خانوم، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

من و نرجس بانو

جدا کردن ناز بانو

1399/8/28 23:00
822 بازدید
اشتراک گذاری

امشب اولین شبی هست که تو اتاق جدا خوابوندیمت ان شاءالله که اذبت نکنی و بتونی جدا بخوابی 😍

جدا کردن جای خوابت خیلی دردسر داشت برام . همش مشکلی پیش میومد ولی امشب اولش که خودت پیشنهاد دادی ما هم استقبال کردیم برعکس دیشب امشب دوست داشتی با باباجون بخوابی و بابا جون هم کنارت بود تا خوابیدی الانم تنهات گذاشتیم ببینم چند ساعت تنها میخوابی. 

جایزه ات هم قراره درخت آدامسی برات آدامس بزرگ بیاره و کلی با هم خوشحال شین ( طبق قصه های من درآوردی مامان 🤭 )

راستی اینم بگم قصه های خودمو بیشتر دوست داری

قصه دیشبم که خیلی ذوق کردی و سریع پیسنهاد دادی بری تو اتاق خودت بخوابی  👇👇👇👇

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه درختی تو خیابون تنها بود نرجس و مامانش از کنار درخت که رد شدن نرجس خانوم تا اون درخت تنها رو گوشه خیابون دید رفت و باهاش دوست شد و فهمید اون یه درخت آدامسی کوچولوئه به مامانش گفت دوست داره این درخت آدامسی رو ببره پیش خودشون مامانشم قبول کرد و درخت آدامسی رو بردن تو حیاطشون کاشتن نرجس و درخت آدامسی با هم دوست شدن یه روز نرجس خانوم از درخت آدامسی پرسید تو چرا تنهایی ؟پس مامان و بابات کجان؟درخت آدامسی لبخندی زد و جواب داد من دیگه بزرگ شدم باید تنها تو اتاق خودم بخوابم این حیاط اتاق منه مث تو که اتاق داری ولی نرجس گفت من که تو اتاقم نمیخوابم درخت با تعجب گفت ولی تو به اندازه کافی بزرگ شدی که تو اتاقت بخوابی ؛ چرا تو اتاقت نمیخوابی ؟نرجس با خودش فک کرد و گفت آره چرا من تو اتاقم نمیخوابم ؟🤔 و با خودش فکری کرد و با هیجان به درخت گفت تو منو کمک میکنی که بتونم تنها تو اتاقم بخوابم؟ درخت آدامسی هم گفت آره آره کمکت میکنم  😍 

اون شب نرجس به مامان و باباش گفت میخواد تو اتاقش بخوابه . مامان و بابای نرجسم خوشحال شدن که دخترشون بزرگ شده که میخواد تو اتاقش بخوابه 😍 و این شد که نرجس رفت تو اتاقش خوابید صبح که بیدار شد بدو بدو رفت پیش درخت آدامسی و بعد از سلام و صبح بخیر گفتن . واسه درخت آدامسی تعریف کرد که دیشب تو اتاق خودش خوابیده درخت آدامسی  هم خوشحال شد نرجس و درخت محکم همدیگه رو بغل کردن و کلی شادی کردن درخت آدامسی هم یه آدامس خییییلی بزرگ به نرجس داد و گفت اینم جایزه بزرگ شدنت که تونستی تو اتاقت تنها بخوابی  😍

به محض تموم شدن این قصه به شوق گرفتن جایزه از درخت آدامسی بلند شدی گفتی منم میخوام تو اتاق خودم بخوابم ولی هی حرف زدی و حرف زدی که من خسته شدم و نا امید شدم از خوابیدن تو . گفتم بیا این یکی بالشت ( که تو اتاق ما بود)  میگه نرجس اونجا داره زیاد حرف میزنه نمیزاره دوستش بخوابه بگو بیاد سرشو بزاره رو خودم تا با هم بخوابیم و اومدی رو بالشت و بهش شب بخیر گفتی و آخرش کنار خودمون خوابیدی

ساعت ده خوابیدی تا هنوز بیدار نشدی تقریبا یک ساعت  😍

بعدا نوشت: تا ساعت 03:15 دقیقه خوابیدی بعد بیدار شدی اومدم کنارت اولش زود خوابیدی ولی چون پتوی زیرتو جمع کرده بودی گفتم درستش کنم که پشتت سردش نشه تا اومدم بزارمت جات بیدار شدی و بهونه ی بابا رو گرفتی یکم خیالت راحت نبود چون متوجه شدی که بابات کنارت نخوابیده ولی گفتم به نظرم بابات رفته جیش کنه یه کاری داشته رفته تو اون اتاق الان میگم بیاد خلاصه ماسمالیش کردم و فک میکردی در طول شب بابات کنارت بوده دیگه اومدم باباتو بیدار کردم اومد پیشت تا خوابیدی .

پسندها (4)

نظرات (8)

🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏
28 آبان 99 23:10
اي جوووووونم الهي😍😅❤️
مامان نرجس خانوم
پاسخ
😘😘🌺💐
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
28 آبان 99 23:16
آخییی عزیزم چه داستان بامزه و پند آموزی ساختین مامان نرجس جون خدا گل دخترتون رو نگه داره براتون
مامان نرجس خانوم
پاسخ
قربونت عزیزم بیشتر حس مادری کمک میکنه که داستانهای یهویی رو بتونم خلق کنم 
ان شاءالله خدا شما رو هم برا پدر مادرتون حفظ کنه  ❤💐🌺🌹
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
29 آبان 99 4:37
خوشگله من عاشقتم کوشولو😍😍😍
مامان نرجس خانوم
پاسخ
ممنونم 😍 ما هم عااااشقتیم عزیزم 😘😘😘😘💐💐💐🌹 
◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦
18 فروردین 00 19:42
داستان خیلییییییی برای بچه خوبه. غیر مستقیم کار ها رو یاد میگیره. وای خاله اگر شب پیش شما میخوابه حواستون باشه جریان بچه چطور دنیا میاد و اتین ها رو (میفهمید که چی میگم) نفهمه. باز من 10 سالمه ولی نرجس جان که 3 سالشه خیلییی زوده براش. واقعا کیف کردم با داستانتون
مامان نرجس خانوم
پاسخ
نه بابا جریانی نداریم ما که بخواد بفهمه🙈
◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦
19 فروردین 00 2:27
خاله خودتو به اون راه نزن. من چشمو گوش بسته نیستم. ده سالم هست ولی...🤭
مامان نرجس خانوم
پاسخ
وای از دست شما دهه نودیا 🤒😅 باشه😎
◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦
19 فروردین 00 15:17
خاله شاید باورت نشه ولی من که حافظم طوریه که مثلا یک چیزی رو به یاد میارم از 6 ماهگی بهت میگم همه ما از جنینی یک پس زمینه ای به شکل غریزی در زهن مون داریم. بچه هایی که از کودکی مدام کلاس های مختلف میرن و مغزشون جایگزین میکنه تا زمانی که ادوباره در سنین بالا تر بفهمن یادشون میره اما من که فقط مهد کودک رفتم و چند سال بعد کلاس زمان و مدرسه یک پس زمینه ای تو زهنم بود ولی خب بهش فکر نمیکردم ولی وجود داشت. ببینید وقتی کوچولوییم همه حرف های شما رو متوجه میشیم ولی چون گفت و گوی درونی (مثلا کسی میگه تو دلم گفتم فلان این یعنی گفت و گوی درونی) نداریم جواب نمیدیم. یک طوری که انگار ذهنمون خالیه و گریه کردن و غان و غون و همه غیر ارادی و غریزیه. یعنی از قبل فکر نمیکنیم که مثلا الان گریه کن
مامان نرجس خانوم
پاسخ
متوجه هستم چی میگی عزیزم 
◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦
19 فروردین 00 15:17
دهه نودی حساب نمیشم. هشتادی هستم
◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦
19 فروردین 00 15:30
راستی منظورم از پس زمینه ای که تو زهن مون داریم اینه که میدونیم چه طور به دنیا اومدیم. مخصوصا اگر وقتی که جنین بودیم...