جدا کردن ناز بانو
امشب اولین شبی هست که تو اتاق جدا خوابوندیمت ان شاءالله که اذبت نکنی و بتونی جدا بخوابی 😍
جدا کردن جای خوابت خیلی دردسر داشت برام . همش مشکلی پیش میومد ولی امشب اولش که خودت پیشنهاد دادی ما هم استقبال کردیم برعکس دیشب امشب دوست داشتی با باباجون بخوابی و بابا جون هم کنارت بود تا خوابیدی الانم تنهات گذاشتیم ببینم چند ساعت تنها میخوابی.
جایزه ات هم قراره درخت آدامسی برات آدامس بزرگ بیاره و کلی با هم خوشحال شین ( طبق قصه های من درآوردی مامان 🤭 )
راستی اینم بگم قصه های خودمو بیشتر دوست داری
قصه دیشبم که خیلی ذوق کردی و سریع پیسنهاد دادی بری تو اتاق خودت بخوابی 👇👇👇👇
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه درختی تو خیابون تنها بود نرجس و مامانش از کنار درخت که رد شدن نرجس خانوم تا اون درخت تنها رو گوشه خیابون دید رفت و باهاش دوست شد و فهمید اون یه درخت آدامسی کوچولوئه به مامانش گفت دوست داره این درخت آدامسی رو ببره پیش خودشون مامانشم قبول کرد و درخت آدامسی رو بردن تو حیاطشون کاشتن نرجس و درخت آدامسی با هم دوست شدن یه روز نرجس خانوم از درخت آدامسی پرسید تو چرا تنهایی ؟پس مامان و بابات کجان؟درخت آدامسی لبخندی زد و جواب داد من دیگه بزرگ شدم باید تنها تو اتاق خودم بخوابم این حیاط اتاق منه مث تو که اتاق داری ولی نرجس گفت من که تو اتاقم نمیخوابم درخت با تعجب گفت ولی تو به اندازه کافی بزرگ شدی که تو اتاقت بخوابی ؛ چرا تو اتاقت نمیخوابی ؟نرجس با خودش فک کرد و گفت آره چرا من تو اتاقم نمیخوابم ؟🤔 و با خودش فکری کرد و با هیجان به درخت گفت تو منو کمک میکنی که بتونم تنها تو اتاقم بخوابم؟ درخت آدامسی هم گفت آره آره کمکت میکنم 😍
اون شب نرجس به مامان و باباش گفت میخواد تو اتاقش بخوابه . مامان و بابای نرجسم خوشحال شدن که دخترشون بزرگ شده که میخواد تو اتاقش بخوابه 😍 و این شد که نرجس رفت تو اتاقش خوابید صبح که بیدار شد بدو بدو رفت پیش درخت آدامسی و بعد از سلام و صبح بخیر گفتن . واسه درخت آدامسی تعریف کرد که دیشب تو اتاق خودش خوابیده درخت آدامسی هم خوشحال شد نرجس و درخت محکم همدیگه رو بغل کردن و کلی شادی کردن درخت آدامسی هم یه آدامس خییییلی بزرگ به نرجس داد و گفت اینم جایزه بزرگ شدنت که تونستی تو اتاقت تنها بخوابی 😍
به محض تموم شدن این قصه به شوق گرفتن جایزه از درخت آدامسی بلند شدی گفتی منم میخوام تو اتاق خودم بخوابم ولی هی حرف زدی و حرف زدی که من خسته شدم و نا امید شدم از خوابیدن تو . گفتم بیا این یکی بالشت ( که تو اتاق ما بود) میگه نرجس اونجا داره زیاد حرف میزنه نمیزاره دوستش بخوابه بگو بیاد سرشو بزاره رو خودم تا با هم بخوابیم و اومدی رو بالشت و بهش شب بخیر گفتی و آخرش کنار خودمون خوابیدی
ساعت ده خوابیدی تا هنوز بیدار نشدی تقریبا یک ساعت 😍
بعدا نوشت: تا ساعت 03:15 دقیقه خوابیدی بعد بیدار شدی اومدم کنارت اولش زود خوابیدی ولی چون پتوی زیرتو جمع کرده بودی گفتم درستش کنم که پشتت سردش نشه تا اومدم بزارمت جات بیدار شدی و بهونه ی بابا رو گرفتی یکم خیالت راحت نبود چون متوجه شدی که بابات کنارت نخوابیده ولی گفتم به نظرم بابات رفته جیش کنه یه کاری داشته رفته تو اون اتاق الان میگم بیاد خلاصه ماسمالیش کردم و فک میکردی در طول شب بابات کنارت بوده دیگه اومدم باباتو بیدار کردم اومد پیشت تا خوابیدی .