چهارشنبه 28 فروردین 98 ساعت 13:45
یه روز که نزدیک اومدن بابا بود تو خونه تو دیگه حوصلت سر رفته بود و بهونه ی بابا رو میگرفتی رفتی خودت شلوارتو برعکسی پوشیدی گفتی بریم بابادون ( بابا جون ) بهت گفتم کفش نداری که دخترم رفتی کفشاتو از تو جاکفشی آوردی و به سبک خودت پوشیدی 😂 ( اون لنکه کفش که درست پوشیدی خودم پات کردم ) بعدش رفتی دم در و در میزدی و میگفتی یا الله باز کن بابایی که بابات از پشت درو برات باز کنه 😊😊😊😘😘😘😘
اینجا هم شلوارتو درست پات کردم کفشاتم پات کردم اومدیم بیرون پیشواز بابا 👇👇👇
چقدم خوشحال بودی که میتونستی بازم دست تو خاک بیاری و سنگریزه جمع کنی به بابات زنگ زدم گفت دیر میاد واسه همین زودی رفتیم بالا 😄
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی