خاطره بازمانده
دو شب قبل شب یلدا عزیز جون رفته بود قشم که خاله سکینه زایمان کرده بود دایی صادق هم شمال بود خودمون تازه از بندر اومده بودیم میخواستیم بریم پیش بابابخشی بخوابیم رفتیم پیش خیاط لباس شب یلداتو تحویل گرفتیم بعدش اومدیم خونه وسیله هارو بزاریم که سریع بریم در همین حین تو اومدی تو پاهام و متوجه نشدم پام بهت خورد افتادی لبت خورد به مبل لبت پاره شد به زور خونشو بند آوردیم به کسی هم چیزی نگفتیم کسی هم نفهمید ولی الان که خوب شده گوشت بالا اومده ولی تا نگم کسی کتوجه نمیشه وقتی میخندی یه کم مشخصه ولی بازم با نمکی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی